یادش بخیر دوران کودکی و بازی های آن، شعرهای مادربزرگ ها
گنجشک اشی مشی لب بوم ما نشین ...
یادشان بخیر آنان که دنیا برایشان بزرگ تر از بازی های کودکانه نشد و شعرهای نغز آن دوران را تفسیر کردند، مرغک دل را هر صبح و شام از روی حس کنجکاوی کودکانه
برسر بوم آمال آسمانی می نشاندند و آرزوی همسایگی با ستاره را تمنا می کردند
و با باران اشک پر و بال می زدند، چشمان خود را هر نیمه شب با زلال رحمت حوض کوثری مقابل حسینیه غسل می داند تا روزی لیاقت رقص زیر شمشیر را به چنگ آورند.
ای حوض کوثری حسینه دو کوهه ای شاهد استوار
چه نقش هایی را در چشمان رنگارنگ و دل های یک رنگ دیدی آیا شود که با ما بازگویی؟
و شاید بتوان گفت بین عاشق و معشوق تفاوتی نیست بلکه هرچه هست اشتراک و شباهت است
چرا که هر دو به عشق می اندیشند و جز یکدیگر کس دیگر را نمی بینند.
در جایی که این همه قرب و حضور است، نقطه شروع و پایانی را نمی توان نشان داد
ادبیات اینان دو حرفی است حرف اولش، اولین حرف الفبایی ما و دومین اش، یکی از آخرین حروف آن، یعنی فقط «او»
در هر قاموسی و ادبیاتی الفبایی است که یک به یک پشت سر هم می آیند و با حرفی شروع و به حرف بعد می رسند
آنان که به مکتب نرفته مدرس شده اند به جای خواندن و نوشتن و مشق حروف، آن را فهمیدند
و در گام نخست با انگیزه سرودن شعر و غزل و حاشیه زدن بر دیوان ها در کلاس اول ثبت نام کردند.
به جای آن که مدادهای رنگی خود را به رخ هم بکشند، از رنگ های رنگارنگ، بی ادعا رنگ های اصلی چون خاکی خاک و سرخی شقایق و خون را فقط برگزیدند.
و استاد چون این همت والای حاج همتان را دید به غمزه ای روح ریحانی در دانش آموخته گانش دمید و جمله سازی را آغاز کرد.
از روز نخست به جای لوح های رنگارنگ و تصاویر بی روح، سینه پاک و بی نقش در و دیوار ساختمان های دو کوهه، حسینیه، میدان صبحگاه،... به دست شان سپرد تا درگام اول امتحان نهایی ذوق و شوق را به یکباره بگیرد.
ما ره یافته گان به ردپای عروجیان زیباترین تابلوهای مستاجران زمین را در بهشت موقت دو کوهه به نظاره می نشینیم.
***
آنان که یاس را نفهمیدند از بوی بهشت بدشان می آید
آنان که به بوی گناه عادت کرده اند از بوی بهشت خوششان نمی آید.
آنان که در هور بودند حور را می بینند.
اگر روزی مجنون را به خاطر بوسیدن پای سگی که از کوی لیلی می گذشت به سخره گرفتند
گو بیایند تا از دور جزیره مجنون را به تماشا بنشینند از آنطرف اروند و هور
ببینند بوی خاک قدم مجنون های حسین با دلشان چه می کند.
و آنها را وادار به چه کارهایی می کند؟!
آن گاه سوگند یاد کنند که دیگر مجنون را شماتت نکنند.
و مسخره کنندگان مجنون را سرزنش نکنند
چرا که او مو می بیند تو پیچش مو
گاهی اوقات برای زنده ماندن باید مرد
گاهی اوقات برای ماندن باید رفت
اگر روزگاری می گفتند:
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری بر حذرباش که سر می شکند دیوارش
امروز باید گفت:
در و دیواری به شهر عشق یعنی بستان، هویزه، خونین شهر باقی مانده
چرا که هم سر شکستند، هم سرشکسته
جزیره مجنون دفتر مشق است
مجنون های فراوانی با مرکب خون مشق نام لیلی کردند
مشق نام لیلی می کنم خاطر خود را تسلی میکنم
و لیلی کاسه ها درجزیره مجنون شکست و جام های پر زرق و برق ریا و تزویر دیگران را بی نصیب گذاشت.
* * *
عروج و معراج، مبدای دارد و مقصدی
رد پایی دارد و نشانی، سوغاتی و خبری
وصال ولقا، شاهد هدف عده ای باشد و شاید گامی قبل از هدف و منزلی نزدیک به مقصود
رضا و خشنودی، آخرین حرف دفتر عروجیان و خاکی پوشان است
یا ابوتراب
امکان ندارد که انسان در جوانی – در دورانی که عواطف و احساسات و خلقیات، در حال رویش و بالندگی و شکل گیری است غرق در مادیات و شهوات باشد، نه به فکر و یاد خدا، نه به فکر محبت خدا و محبت به اولیا، نه به فکر همگامی با اولیا، نه به یاد آدم های خوب و انسان های والا، بلکه با غفلت محض! بعد ناگهان پیر که شد، بگوید: توبه میکنم! بله، خدا دست رد به سینة کسی نمی زند، آدمی را که هفتاد سال هم گناه کرده باشد، به آن جاده و آن خط راه می دهد؛ اما نه آن گونه که انسان بتواند حرکت آن چنانی و یک سیر موفقیت آمیز بکند. نه آن چنان که غرق بشود و نورانیت پیدا کند، نه آن چنان که خودش را در عبادات، در محبت خدا و در یاد خدا مستغرق کند، دیگر نمی شود؛ مگر در جوانی درست عمل کرده باشد، مگر از جوانی شروع کرده باشد، آن وقت میشود در پیری استفاده کرد.
این حالاتی که شما در کسانی مثل امام در سنین بین هشتاد و نود سالگی می بینید، ادامه حالات جوانی ایشان است. چون امام تقریبا 79 ساله بودند که به ایران آمدند و جمهوری اسلامی شروع شد؛ یعنی امام از نزدیک هشتاد سالگی این مسئولیت های سنگین را شروع کرده است! وقتی که همه انسان ها در این سنین، بازنشسته می شوند و اهل افتاده در یک گوشه و در بستر و بی رغبتی و بی نشاطی نسبت به همه کارها! امام در آن سن، بزرگترین کارهای عالم را شروع کرد؛ ادارة یک کشور، بلکه ایجاد یک نظام و قدم به قدم پیش بردن این نظام! این از جهت مشاغل و مسئولیت های مهم.
امام (رضوان الله تعالی علیه) از جهت معنوی هم همین طور بود! بنده این را مکرر گفته ام؛ معمولاً امام در ماه رمضان، دیدار نداشتند. البته ما گاهی بین ماه رمضان می رفتیم و با ایشان ملاقات می کردیم – افطاری، یا به دلیل دیگری پهلوی ایشان بودیم؛ یک بار یا دوبار – اما غالباً مردم ایشان را نمی دیدند؛ ماها هم کمتر از معمول می دیدیم. بعد از ماه رمضان که انسان ایشان را می دید، در یک دیدار و ملاقاتی که با مردم حرف می زد، آدم به طور محسوس می فهمید که این مرد در این ماه نورانی تر شده است – آدم، این را حس میکرد – پیر مرد هشتاد و چند ساله – نزدیک نود ساله – این یک ماه حرکت میکرد و پیش می رفت! این گونه حالات فوق العاده که یکی در پیری، مثل جوانی در میدان معنا و عرصه معنویت پیش برود، مربوط به جوانی خود اوست.
عزیزان من، «جوانی» است که «پیری» را شکل می دهد. قدر جوانی را بدانید – صفای جوانی، نورانیت جوانی – شما جوان ها مثل آن لباس تازه یی هستید که اگر آلودگی و چرک هم پیدا کند، با یک بار شستن، دوباره تمیز میشود؛ با مختصری تمیز کردن، تمیز میشود، غیر از آن لباس کهنة بیست سال گذشتة چرک مرده شده یی است که به هیچ وجهی نمی شود درستش کرد. انسان در سنین بالا آن طور میشود! خدای نکرده اگر انسان، عمرش را با گناه گذرانده باشد، هر کاری هم بکند، آن رونق و شفافیت را پیدا نمی کند! ولی در جوانی چرا؛ شفافیت در جوانی، جزو ذات شماست. دل های شما نورانی است؛ این را قدر بدانید.
بیانات مقام معظم رهبری در جمع دانشجویان 1/11/1376.
دلم بدجوری برای دموکراسی جبهه تنگ شده؛
برای توسعه سیاسی گردانها خط شکن، آخه اونجا جریان و حزبی نبود همش ائتلاف بود.
هیچ چالشی نبود، بلکه همه جا پر از چاله بود. از یک وجبیها که برای خمپاره 60بود تا چاله تانک.
شکاف طبقاتی نبود، تنها حفره روباهی بود و جانپناه، آن هم برای آدم های جانباز و جان نثار.
بحران هویت نبود، انقلاب هویت بود: فرشی میآمدی و عرشی میشدی.
عجب غوغا سالاری در ادب و هنر حاکم بود؛
اول همه، بعد من - لبخند بزن بردار لبخند گل قشنگه - یا زیارت یا شهادت
شیرین ترین عبادت رقص بود آن هم روی پَد خیبر، زیر گلوله ها تماماً خارجی؛ اروپایی, آمریکایی.
حیف که اهدا جایزه نُوبِلش، مال این دنیا نبود.
آنجا فرهنگ را شرق تعیین نمیکرد چون اصول نه شرقی و نه غربی حاکم بود, همبستگی بود؛ اما کاغذی نبود، مشارکت بود؛ اما رنگی نبود, آفتاب بود؛ اما برای شهر خاصی نبود سلام بود؛ اما سرد و بیروح نبود.
فقط یک حزب بود، حزب الله.
کسی اعتصاب غذا نمیکرد چون توی محاصره، آب و غذایی نبود. یاد بچههای تو کانال منطقه فکه بخیر
همه چیز بود الا حقوق بشر، چون بشری نبود. همه فرشته بودند. خاک آنجا هم آسمانی بود، البته برنگ غروب جمعه؛ سرخ.
نظر سنجیها چیزی نشان نمیداد، اما بوی عملیات همه را پای کار میکشید.
پوسترها رنگی بود، اما عکس شهدا تک رنگ بود.
آزادی، بچهها را اذیت میکرد همه دنبال تکلیف میگشتند؛ اما دریغ از یک کار روی زمین مانده.
پارتی بازی فقط یک شب بساطش رو پهن میکرد، آن هم شب حمله؛ حاجی فلان بچه کار درستیه، بذار امشب بیاد؟!
آنجا آقازادهها همیشه خط شکن بودند.
کسی زیرآبی نمیرفت، دروغ نگم! چرا؟ تو اروند و کارون میرفتن, اما آنجا سر پوشیده نبود سونا و جکوزی هم نداشت.
بگذریم...
راستی مژده! بوی عملیات میآد!؟ میخواهیم خط رو بکشیم توی شهرها! البته نه خود خط رو، بلکه حال و هوای خط و خاکریز و جبهه رو.
خدا وکیلی! هستی بریم پای کار؟هر که دارد سر همراهی مابسم الله