من نه شاعرم و نه مثل دیگران اهل شعر خواندن. اما اون روز تازه از پاسگاه زید رد شده بودیم و داشتیم می رفتیم طلائیه که از سر بیکاری شروع کردم کلماتی را کنار هم گذاشتن که ثمرش مطالبی شد که در زیر آمده :
کبوتر با کبوتر باز با باز
شهیدان میکنند تا عرش پرواز
سبو بشکسته و پیمانهای ریخت
سر خم را بریدند اشکها ریخت
زمین در کربلا از خون وضو ساخت
ز فکه خاک غربت بر هوا خاست
دو رکعت عشق را بیسر ادا کرد
جماعت تا شلمچه صف به پا کرد
سر سجده نبودند در بیابان
به نی باقی است اروند نالان
ز بیآبی، عطش در خیمهها سوخت
نگاهش بر طلاییه، تا ابد دوخت
نماز قرب را خواندند در این دشت
اگر بودند قبول دیده دلدار میگشت
ولی بودند ازیاران آخر
که با یک یا حسین رفتند بی سر
زتربت هاشان برو خادم مدد جو
ز کوی پرکشان، دمِ بی ادعا جو
روزی به تیغ نظر میکِشی مرا
آخر به نای نفس میکُشی مرا
ای کاش سر رسد، روز نگاهت
تا داغ رفتن به راهت نماند مرا
(تا جان به جوانی شود در رهت فدا)
بیابان در بیابان خاک در خاک
هم آغوش هماند این خاک و افلاک
چرا خیره نشستی اندرین خاک
قدمگاه عزیز و مسلخ یار است این خاک
سید محمدجواد حسینی(خادم)
در راه یادمان طلائیه - ساعت 10:30 صبح 25/12/86