دلم بدجوری برای دموکراسی جبهه تنگ شده؛
برای توسعه سیاسی گردانها خط شکن، آخه اونجا جریان و حزبی نبود همش ائتلاف بود.
هیچ چالشی نبود، بلکه همه جا پر از چاله بود. از یک وجبیها که برای خمپاره 60بود تا چاله تانک.
شکاف طبقاتی نبود، تنها حفره روباهی بود و جانپناه، آن هم برای آدم های جانباز و جان نثار.
بحران هویت نبود، انقلاب هویت بود: فرشی میآمدی و عرشی میشدی.
عجب غوغا سالاری در ادب و هنر حاکم بود؛
اول همه، بعد من - لبخند بزن بردار لبخند گل قشنگه - یا زیارت یا شهادت
شیرین ترین عبادت رقص بود آن هم روی پَد خیبر، زیر گلوله ها تماماً خارجی؛ اروپایی, آمریکایی.
حیف که اهدا جایزه نُوبِلش، مال این دنیا نبود.
آنجا فرهنگ را شرق تعیین نمیکرد چون اصول نه شرقی و نه غربی حاکم بود, همبستگی بود؛ اما کاغذی نبود، مشارکت بود؛ اما رنگی نبود, آفتاب بود؛ اما برای شهر خاصی نبود سلام بود؛ اما سرد و بیروح نبود.
فقط یک حزب بود، حزب الله.
کسی اعتصاب غذا نمیکرد چون توی محاصره، آب و غذایی نبود. یاد بچههای تو کانال منطقه فکه بخیر
همه چیز بود الا حقوق بشر، چون بشری نبود. همه فرشته بودند. خاک آنجا هم آسمانی بود، البته برنگ غروب جمعه؛ سرخ.
نظر سنجیها چیزی نشان نمیداد، اما بوی عملیات همه را پای کار میکشید.
پوسترها رنگی بود، اما عکس شهدا تک رنگ بود.
آزادی، بچهها را اذیت میکرد همه دنبال تکلیف میگشتند؛ اما دریغ از یک کار روی زمین مانده.
پارتی بازی فقط یک شب بساطش رو پهن میکرد، آن هم شب حمله؛ حاجی فلان بچه کار درستیه، بذار امشب بیاد؟!
آنجا آقازادهها همیشه خط شکن بودند.
کسی زیرآبی نمیرفت، دروغ نگم! چرا؟ تو اروند و کارون میرفتن, اما آنجا سر پوشیده نبود سونا و جکوزی هم نداشت.
بگذریم...
راستی مژده! بوی عملیات میآد!؟ میخواهیم خط رو بکشیم توی شهرها! البته نه خود خط رو، بلکه حال و هوای خط و خاکریز و جبهه رو.
خدا وکیلی! هستی بریم پای کار؟هر که دارد سر همراهی مابسم الله