السلام علیک یا ابا عبد الله
همه بودند تمام بروبچه هایی که هم و غم کار فرهنگی دارن و به قولی درد دین آرامش و راحتی را برایشان واژه ای بیگانه کرده است. هر کسی از در حرم روح الله وارد می شد ناخودآگاه چشمانش یه خیلی از اصحاب آخرالزمانی علمدار ظهور و منتظران زیارت قبله شهداء می افتاد.
عطر سیب از نگاه بچه ها می بارید و آغوش ها یکی پس از دیگری از جمع یاران کسی را در می ربود و بازهم و بازهم ...
اندک اندک جمع مستان می رسید!
ضریح مرقد دلربای پیر خمین آخرین مهمان آغوش بچه ها بود و زمزمه ای که هم بوی التماس می داد التماس دعایی برای تشرف و هم
نوای شکری که راه کربلا به نفس مسیحایی تو و سر پنچه خونین شیربچه هایت از میان معبرهای کربلاها و و الفجرها و بدر و خیبر و ... گشودی و همه زائران کربلای اباعبدالله نایب الزیاره تو هستند.
جاتون خالی ما هم خودمون رو قاطی کرده بودیم قاطی این بچه ها و رفتیم مرقد امام قدس سره (یعنی خدا خیلی خیلی رحمتت کنه آقا!)
کلی از دوستان رو اونجا دیدیم و حال و احوال و ...
ظهر گذشته بود و من هنوز نماز نخونده بودم چون تو جاده بودم و بعد از نماز رسیدم مرقد. رفتم برای تجدید وضو.
یه نفر که اورکتی کره ای البته نه از جنس اصلی بلکه مشابهش رو روی دوشش انداخته بود و آستین لباسش هم بالا بود ازم پرسید:
حاچ آقا سلام! ببخشید اینجا نمازخونش کجاست؟
بنده هم که در حال پایین رفتن از پله های وضوخونه بودم بایه نگاه معنی داری گفتم: اخوی اینجا حرمه دیگه برو حرم!
و البته این اخوی از بچه های اتوبوس خودمون در آومد و من از اینکه مورد تیکه ایشون واقع شدم و اونهم از اینکه صاف افتاده بودم تو کاسه ش چیزی بروی خودمون نیاوردیم که از کجا و چه جوری باهم آشنا شدیم؟!
به هرحال بعد از وضو راه افتادم طرف حرم برای نماز و پیدا کردن بچه های اتوبوس و ناهار و اینا. هوا خیلی سرد بود و صورت خیس بهتر این موضوع رو درک می کرد به هر صورت بعد از اینکه کفش هام رو دادم کفش داری رفتم در طرف گیت بازرسی.
نمیدونم متصدی کفش داری سرباز بود یا کارمند یا هر چیز دیکه ولی بدجوری پکر بود و کلا با یه تریلی عسل هم نمیشد یه تار موش رو خورد شاید امروز خیلی مراجعه کننده یکجا داشت خب دست تنها بود دیگه! خسته شده بود دیگه! اصلا ولش کن مزد دستش صلوات که کفش مارو گرفت و توی سرمون نزد؟!
توی حرم زنگ زدم به امیر که مسئول اتوبوس ما بود. پیداش کردم و اونم دست ما رو گرفت برد پیش بقیه بچه ها و سلام واحوال پرسی و دیده بوسی و ... بعد از دقایقی دیدنی کردن با حدود چهل نفر با موفقیت انجام شد. حسن ختام این مارتن اظهار ارادت با آقا هاشم از جانبازهای مارک دار و ناب و تاپ بود که روی ویلچر نشسته بود که بعدا بیشتر ازش میگم اگه خدا بخواد.
دوتا مهر از تو جا مهری برداشتم و بالای سر وایسادم به نماز. خادمای حرم یه پلاستیک بسیار عریض و طویلی را از مقابل ما می بردند از اونجایی که تا آخر نماز اول هی می کشیدند و هی می کشیدند می شد طولش رو حدس زد.
خواستم نماز عصر رو بخونم که یه سئوال در ادامه اون پلاستیک و البته با طولی بسیار بیشتر اومد توی ذهنم که: باباجون از سال 68 تا الان چند ساله؟ چندتا دولت عوض شده؟ چقدر ...؟؟ و باز چقدر...؟؟؟ ولی چرا هنوز حرم امام کار بنایی اش تموم نشده؟
و باز خدا پدر تکنولوژی چاپ بنر رو بیامرزه که یه رنگ و رویی به این حرم داده؟
وقتی رفتم کنار ضریح صدای کامیون چنان به گوش می رسید که آدم فکر می کرد که وسط خیابون وایساده و الانه که با لاستیک هاش شاخ به شاخ دیدنی کنه! اصلا ولش کن انشاء الله که دارند کار رو تکمیل میکنن و بزودی عملیات عمرانی تموم میشه دیگه!
ولی یکی از بچه ها گفت: فکر کنم امام زمان فداشون بشم تشریف بیارن و ظهور و قیام تموم بشه و امام و شهداء رجعت کنن ولی هنوز ساخت و ساز مرقد...؟!
البته ما به این نوع فعالیتهای ناتمام ساختمانی عادت کردیم. مثلا از بچگی تا حالا یه روز هم حرم خانوم حضرت معصومه علیها السلام رو بدون داربست ندیدیم؟!!!!
خلاصه یه سلام و چهارتا کلام درد دل و یه اجازه از امام و خداحافظی از مرقد زدیم بیرون.
دوشنبه 91 دی 25 , ساعت 2:55 عصر
نوشته شده توسط سید جواد | نظرات دیگران [ نظر]