وقتی از دیدن حاجی برگشتیم یکی از بچه های پایگاه توی فکر بود و حرف نمی زد وقتی رسیدیم، زد به گریه و تا ساعتی حرف نزد ما هم به پرو پایش نپیچیدیم.
چند ساعت بعد گفت:
«از خودم و خدا خجالت می کشم. ما بنده ایم او هم بنده است، ما بسیجی هستیم او هم بسیجی است، حالا می فهمم که هیچ عمل صالحی انجام ندادم ولی هر کار خوبی و هر عبادتی در طول عمرم کردم به حاجی هدیه می کنم، بلکه این کارم خدایی باشد.»
تازه او فقط دقایقی با حاجی نشسته بود و نگاههای حاج حسین را تماشا کرده بود!؟
*****
یک روز تصمیم برداشتن و شکستن قاب عکس های مسخ شده چهره طاغوت در کلاسهای درس دبیرستان، روز دیگر تعلیم و تعلم و تشکیل کلاس نظامی در مساجد و آن گاه در جبهه های جنگ مقابله با دشمن و تعقیب او سپس هفده سال بستری وافتخار جانبازی و قطع نخاع گردن شدن و دوران بی تشبیه صبر و جنگیدن با دردهای جسمی و تلاش در سنگر آموزش عالی و آخر سر هم:
عروج و لقاء، این ها همه مصداق این رباعی اند که او از من خواست آن را با قلمی زیبا در کنارش تحریر کنم:
چون دل آرام می زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی دانیم