سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون از کارى ترسى بدان درشو ، که خود را سخت پاییدن دشوارتر تا در نشدن در کار و ترسیدن . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 88 بهمن 5 , ساعت 11:7 صبح

خدا لعنتت کند
لعنتی ابدی، الی یوم القیامه
چرا مرا صدا می کنی؟ چرا اینقدر لحن کلامت مهربانه است؟
چرا سعی می کنی خودت را به من بچسبانی؟ می دانی که تو را به تعدادسلولهای بدنم نفرین می کنم؟
دست از سرم بردار! تو کجا، من کجا؟!
خدایا کمکم کن! ای کاش زمین دهان باز کند!
نامرد! چرا با عطوفت به من نگاه می کنی؟
من که تو را می شناسم! می خواهی بگویم تو که هستی یا اصلا بگویم به زودی چه جنایتی خواهی کرد؟
اما دریغ که تو مرا نشناختی!
من فرزندم کسی هستم که امیر اهل ایمان است. تربیت یافته مادری هستم که مرا آزاده پرورید.
آنچه تودر آیینه صاف نمی بینی من در خشتی خام می بینم، ای شقی ترین انسانها رهایم کن!
مرا انگونه صدا مزن!؟

اینها همه جملاتی بود که در ذهن سپهدار لشگر رژه می رفت.
و او چون مار گزیدهای به خود می پیچید و از این نسبت و فامیلی شرمگین و نگران به هر سو می نگریست و
با خود زمزمه میکرد:
خدا کند صدای این ملعون به خیمه خواهرم نرسد، ای کاش فرزندان برادرم در خواب باشند، ...
ملعون کمی آرامتر سخن بگو، دل آقایم را نلرزان، من فدایی او زاده شده ام.
زمین و زمان در مقابل چشمانش تیره و تار شده بود و نای نفس کشیدن نداشت، گویا زمین گیر شده بود.

نگاهی مهربان و کلامی شیرین بر کوره جانش چو نسیم سحری نشست و آرامَش کرد:
- عباس! برادرم، علمدارم، سپهدارم عباس؟! عزیز جانم (بنفسی انت) چرا جوابش را نمی دهی؟!
- چرا سرت را بالا نمی گیری؟ از چه شرمنده ای؟ دشمنت شرمنده باد!
- تو علمدار منی! تو امیر و پشت و پناه خیمه گاه منی!
- عزیز جان برادر، عباس!

و چه غوغایی به پا شد در دل عباس از کلام اطمینان آفرین حسین علیه السلام.
اما باز یارای پاسخگویی نداشت.
چرا که او از این سوی تاسوعا، عصر روز عاشورا را میدید:
چمکه ای خاک آلود بر سینه!
خنجری بر حنجر! و ناله ای جان سوز: غریب مادر حسین؟!
و همین ملعونی که او را با ملاطفت صدا می زند و امان میدهد، با دشنه ای برهنه بر عرش سینه خون خدا به یغما نشسته...
واویلا واویلا؟!
وای بر تو ای شمر!
که اگر سید و مولایم می گذاشت، هم اکنون ضربه ای حیدر آسا بر تو روانه می کردم و به سزایت می رساندم...
و آهسته نگاهش به لبخند امید بخش حسین علیه السلام تلاقی کرد و سرزمین آتشفشانی دلش بهاری شد.

دنیایی از سخن بر صحیفه لبان متبسم امیر دلها بود:
- ما به تو اطمینان داریم و می دانیم ما را لحظه ای رها نخواهی کرد و می دانیم که تو همه چیز را می دانی!
- اما کسی از درب خانه حسین علیه السلام بی پاسخ نرفته، جوابش کن و با من بیا.
چه چشمان زیبایی داشت عباس.
نسیمی شرجی از علقمه برخواست، هم بوی سیب می آمد، هم بوی یاس.
 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ