باسلام به همه منتظران منتقم ثارالله
نایب الزیاره همه عاشقان حسینی اربعین کربلا مشرف شدم
که باید همه با هم می بودیم و انشاءالله سال بعد در یک محشر عاشورایی
همه با هم ندای ظهور سر بدهیم:
لبیک یا حسین
برای آمادگی و تدارک و تقویت روحیه آنچه دیدم و شنیدم می نویسم:
اللهم الرزقنا شفاعه الحسین
حاجیان آمده اند
از سفر حج، طواف کعبه
از عرفات، از سعی صفا و مروه، از ...
و چه بسیار رفتند برای استقبال
استقبال از طواف کنندگان
از هروله کنندگان بین صفا و مروه
اما نیامد
نیامد
شاید آمده اما
کسی به استقبال نرفته
تو برای استقبال رفتی
فرودگاه
و او نیامد
پروازش نشست؟
راستی با کدام پرواز خواهد آمد
جان کعبه را می گویم
صفای مروه را می گویم
روح عرفات را می گویم
مهدی صاحب الزمان را می گویم
راستی هر که رفت استقبال
دست خالی نرود
گل نبرد
گل نرگس خودش گل است
گل نرگس از عطش می سوزد
آب آب
العطش از نگاهش می جوشد
عطش یار ، مددکار
نه برای خود گل
که گل ما ساقی است
زمزم را
کوثر را
که اگر می سوزد
گل فاطمه از فاصله ها می سوزد
این همه فاصله تا کرببلا
که حسین با علی اش در راه است
آقا مددی کن که برایت
به تعارف نمی از چشمم آب
از دل آه
از سینه سپر
از دست
گر ه مشت و
از حنجره فریاد آرم
که محرم در پیش است
و علم بر ید حیدر رخ زینب
و سیاهی ز سپاه
و به فلک خاک
و جان منتقم و حاجی هر ساله تنها
به فغان
که کجایید
حسین صبح دهم باز به حلقوم
هل دیگر دارد
و ز ره نیست کسی یار
و حسین مانده به گودی
و عدو شرم ندارد
و ز پس برق عریانی خنجر
و کلامی ز کتاب
بر منبر بی پله نی
که به زودی رسد آن را
که ستد سرخی خون علی
بی سپر و تیغ
که به تیری بغلم را به تتنش دوخت
خدایا!!!؟
محضر مبارک رهبر فرزانه انقلاب علمدار نهضت ظهور
حضرت آیت اللّه العظمی امام خامنهای
سلام علیکم و رحمه اللّه و برکاته؛
خبر تشریف فرمایی معظم له شهر ما را غریق شور و شعف وصف ناپذیری کرده و سینههامان مالامال از غریو خفته تکبیر و لبیک حضورتان است .
مژده دیدار و وصل حضورتان مدت هاست که دلهامان را بی قرار کرده، اما به هر دلیل، زمان این ملاقات سراسر نور و مبارک
برایمان روشن نیست .
از صبح روز میلاد خجسته کریمه اهل بیت فاطمه معصومه(س) چشم انتظار مقدم نورانی تان هستیم.
آقاجان!
ما مدعیان انتظار عصر ظهوریم.
اما تاب لهیب این انتظار که هر بار با شعاع قاب تصویرتان در جانمان شعله ور میگردد، نداریم
و این چشم انتظاری قرار از کفمان ربوده.
مولای ما!
قامت دل ربایت برای اهل انتظار جلوه ای از خورشید غایب از نظر
مهدیصاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است.
کرم نما و فرود آی که این دل سرای توست.
منتظران رؤیت جلوهایی از خورشید
وقتی از دیدن حاجی برگشتیم یکی از بچه های پایگاه توی فکر بود و حرف نمی زد وقتی رسیدیم، زد به گریه و تا ساعتی حرف نزد ما هم به پرو پایش نپیچیدیم.
چند ساعت بعد گفت:
«از خودم و خدا خجالت می کشم. ما بنده ایم او هم بنده است، ما بسیجی هستیم او هم بسیجی است، حالا می فهمم که هیچ عمل صالحی انجام ندادم ولی هر کار خوبی و هر عبادتی در طول عمرم کردم به حاجی هدیه می کنم، بلکه این کارم خدایی باشد.»
تازه او فقط دقایقی با حاجی نشسته بود و نگاههای حاج حسین را تماشا کرده بود!؟
*****
یک روز تصمیم برداشتن و شکستن قاب عکس های مسخ شده چهره طاغوت در کلاسهای درس دبیرستان، روز دیگر تعلیم و تعلم و تشکیل کلاس نظامی در مساجد و آن گاه در جبهه های جنگ مقابله با دشمن و تعقیب او سپس هفده سال بستری وافتخار جانبازی و قطع نخاع گردن شدن و دوران بی تشبیه صبر و جنگیدن با دردهای جسمی و تلاش در سنگر آموزش عالی و آخر سر هم:
عروج و لقاء، این ها همه مصداق این رباعی اند که او از من خواست آن را با قلمی زیبا در کنارش تحریر کنم:
چون دل آرام می زند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم
گر برانند و گر ببخشایند
ره به جای دگر نمی دانیم
خدا لعنتت کند
لعنتی ابدی، الی یوم القیامه
چرا مرا صدا می کنی؟ چرا اینقدر لحن کلامت مهربانه است؟
چرا سعی می کنی خودت را به من بچسبانی؟ می دانی که تو را به تعدادسلولهای بدنم نفرین می کنم؟
دست از سرم بردار! تو کجا، من کجا؟!
خدایا کمکم کن! ای کاش زمین دهان باز کند!
نامرد! چرا با عطوفت به من نگاه می کنی؟
من که تو را می شناسم! می خواهی بگویم تو که هستی یا اصلا بگویم به زودی چه جنایتی خواهی کرد؟
اما دریغ که تو مرا نشناختی!
من فرزندم کسی هستم که امیر اهل ایمان است. تربیت یافته مادری هستم که مرا آزاده پرورید.
آنچه تودر آیینه صاف نمی بینی من در خشتی خام می بینم، ای شقی ترین انسانها رهایم کن!
مرا انگونه صدا مزن!؟
اینها همه جملاتی بود که در ذهن سپهدار لشگر رژه می رفت.
و او چون مار گزیدهای به خود می پیچید و از این نسبت و فامیلی شرمگین و نگران به هر سو می نگریست و
با خود زمزمه میکرد:
خدا کند صدای این ملعون به خیمه خواهرم نرسد، ای کاش فرزندان برادرم در خواب باشند، ...
ملعون کمی آرامتر سخن بگو، دل آقایم را نلرزان، من فدایی او زاده شده ام.
زمین و زمان در مقابل چشمانش تیره و تار شده بود و نای نفس کشیدن نداشت، گویا زمین گیر شده بود.
نگاهی مهربان و کلامی شیرین بر کوره جانش چو نسیم سحری نشست و آرامَش کرد:
- عباس! برادرم، علمدارم، سپهدارم عباس؟! عزیز جانم (بنفسی انت) چرا جوابش را نمی دهی؟!
- چرا سرت را بالا نمی گیری؟ از چه شرمنده ای؟ دشمنت شرمنده باد!
- تو علمدار منی! تو امیر و پشت و پناه خیمه گاه منی!
- عزیز جان برادر، عباس!
و چه غوغایی به پا شد در دل عباس از کلام اطمینان آفرین حسین علیه السلام.
اما باز یارای پاسخگویی نداشت.
چرا که او از این سوی تاسوعا، عصر روز عاشورا را میدید:
چمکه ای خاک آلود بر سینه!
خنجری بر حنجر! و ناله ای جان سوز: غریب مادر حسین؟!
و همین ملعونی که او را با ملاطفت صدا می زند و امان میدهد، با دشنه ای برهنه بر عرش سینه خون خدا به یغما نشسته...
واویلا واویلا؟!
وای بر تو ای شمر!
که اگر سید و مولایم می گذاشت، هم اکنون ضربه ای حیدر آسا بر تو روانه می کردم و به سزایت می رساندم...
و آهسته نگاهش به لبخند امید بخش حسین علیه السلام تلاقی کرد و سرزمین آتشفشانی دلش بهاری شد.
دنیایی از سخن بر صحیفه لبان متبسم امیر دلها بود:
- ما به تو اطمینان داریم و می دانیم ما را لحظه ای رها نخواهی کرد و می دانیم که تو همه چیز را می دانی!
- اما کسی از درب خانه حسین علیه السلام بی پاسخ نرفته، جوابش کن و با من بیا.
چه چشمان زیبایی داشت عباس.
نسیمی شرجی از علقمه برخواست، هم بوی سیب می آمد، هم بوی یاس.